مانیمانی، تا این لحظه: 10 سال و 30 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
بابا محمودبابا محمود، تا این لحظه: 39 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات مانی

مامانی نت نداره خخخخخخخخ

سلام سلام مانی پسرم حالت خوبه مامان امیدوارم که خوب باشی همیشه خیلی وقت بود چیزی برات ننوشته بودم معذرت میخوام گل پسرم مامانی نت نداره الان هم  با نت دختر عمو دارم این پستارو میزارم تو این مدت اتفاقات خوب و بد زیادی افتاد که برات توضیح میدم تو فرصت مناسب البته خوباشو میگم چون نمیخوام ذهنت درگیر این موضاعات بشه ی سری عکسم گرفتیم که میزارم تا ببینی خیلی دوستت دارم پسر گلم ...
24 آذر 1393

پسرمامان در روستای فیله ورین همراه بابا

این عکسم ی روز مونده بود به ماه رمضون که بابایی مارو برد امام زاده تو راه که داشتیم میرفتیم ی اتفاقایی افتاد ولی به خیر گذشت هوا خیلی گرم بود همه میگفتن مانی نبرید اما منم دلم نیومد پسملم تنها بمونه خونه قربونش بره مامان    واین عکس زیر درخت گردو که خیلی بزرگ بود بابایی همش بغلت میکرد میگفت عکس بنداز   ...
23 تير 1393

مانی شکمو

 گل پسرم مامان خابش نمیبره نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی میدونم خب نمیخوام ناراحتت کنم ی کم دلم گرفته گفتم بیام برات بنویسم شاید حالم بهترشدپسرم این عکساواسه اخرین جمعه ماه شعبان که همه با هم رفته بودیم باغ کلی البالو خوردیم بعدش بابایی بغلت کرد که ازت عکس بگیرم   گل پسرم بغل باباجون که همش چشت به البالو ها بود ای شکمو بابایی هرکاری کرد نگاه نکردی به دوربین ...
23 تير 1393

کسری

کسری همش میگفت مانی بدین روی پام بخابه  تو هم که قربونت برم همش گریه میکردی کسری هم با زبون شیرینش میگفت گرگه میکنه الهی قربونت بره مامان   ...
23 تير 1393

معرفی

پسرم این عکسی که  میبینی عکسه پسر عمه کسری هستش 6اسفند 92تولد 2 سالگیش بود کسری بیل به به  دست میخواد زمین بیل بزنه   ااینم آقا مهدی پسره خاله خدیجه که 29دی ماه تولدیک سالگیش بود یه بارکم مونده بود بپره رو شکمت که خاله از پشت گرفت کلی دعواش کرد دوست داره اما ی کم حسودی میکنه ما بغلت میکنیم الانم خیلی شیطون شده قربونش بره خاله     ...
21 تير 1393

سیزده بدر93

پسرم  این عکسارو عمه جون ازت گرفته اینجا اولین باری بود که با هم رفته بودیم سیزده بدر خیلی خوش گذشت اما بعدش که اومدیم خونه تو همش گریه میکردی من و بابا محمود تا 4صبح بیدار بودیم تا اینکه بالاخره تو ارو شدی و خابت برد پسری مامان       ...
21 تير 1393
1